عید 1391
عیدت مبارک عزیزم ، نفسم ، گلم
بهار 1391
نفس مامان عیدت مبارک ایشااله زودتر بدنیا بیایی و با هم سر سفره هفت سین بشینیم و عید بگیریم ( انشااله )
این روزها کمی شیطنت میکنی و یه کاری میکنی که مامانی و بابایی که خیلی دلشون می خواست بروند میهمانی نتوانند بروند چون شما آمده بودی یه طرف دل مامان و جمع شده بودی و مامان هم نمی توانست زیاد حرکت کنه ، حتی سینا و عمه لیلا هم که عصر آمدند دنبالمون که برویم پارک بازم شما تکان نخوردی و بابایی هم گفتش که ما نمی آییم ، حالا نمیدونم قربونت برم چی شده بود که اینجوری شدی و کلی مامان را ترساندی بگذریم که اصلا دیروز توی مد رفتن بیرون از خانه نبودی انشااله دفعات بعدی .
عروسکم همش به خودم می گم آبان نزدیک میشود و تو می آیی و بابایی هم ازم می خنده و میگه خانم 7 ماه دیگه باید صبر کنی آخه عزیزم دل توی دلم نیست دیگه . هفته آینده هم وقت سونو دارم همه امیدم اینه که برم و تو را توی اون صفحه مانیتور سیاه ببینم موش مامان مواظب خودت باش که زودتربدنیا بیایی وبغلت کنم و ببوسمت .
خیلی خیلی دوستت دارم