با تو شروع میکنم - اسفند ماه 1390

با تو شروع میکنم

با تو به ناز میرسم

با تو که در بر منی ، من به نیاز میرسم

با تو شروع میکنم ، با تو تمام می شوم

با تو به انتهای خود وصل مدام می شوم

سلام گلم دو روز قبل با بابایی رفتیم آزمایشگاه برای آزمایش خون و فردای اون روز رفتیم تا جواب آزمایش را بگیریم وقتی دیدم مثبت هست ، از خوشحالی اشک در چشمانم جمع شده بود و بابایی تقریبا شوک زده بود و باورش نمیشد که دیگه بابا شده و . . . . 

وقتی رفتم دکتر خانم دکتر بهم گفتش می خواستیش منم با کلی ذوق مثل اینکه سرسفره عقد باشم گفتم بله خانم دکتر هم کلی ازم خندید شکر خدا مامانی از موقعی که خبر آمدنت را متوجه شدم قدمت خوبه و مامانی نه ویار داره و نه حالش بده و در ضمن تمام کارهایی که اصلا فکرش را نمی کردم انجام شده در ضمن بابایی هم چندتا قرارداد خوب امضا کرده و اینها همش مطمئنا از بودن تو هست نازنازیم ،خدا را شکر میکنم .

وقتی هم خبر اومدن را به خاله مریم دادم ، حتی خودم هم باورم نمیشه که چقدر خوشحال شد ، بعدش هم این خبر را به مادر جون ( مادر خودم ) دادم و زحمت خبر دادن به پدرجون ( بابایی خودم ) و دایی ها بر عهده مادرجون بود که خیلی خیلی خوشحال شدند و دیشب من و بابایی شیرینی خریدیم و رفتیم خانه مامانم ، بابام با وجودی که 2 تا نوه دیگر هم داره ولی احساس میکنم مامانی تو هم براش یه چیز دیگه هستی . . .

اما خبراومدن تو رو بابایی به عمه لیلا و عمه ساناز گفتش و اون ها هم خیلی خوشحال شدند و هر روز عمه لیلا تو رو صدا میزنه و خیلی احوالت را میپرسه ، پسرعمه سینا کلی از بودن تو خوشحاله و حتی باوجودی که 5سالش هست همه را به پیتزا مهمان کرد که ما هم کلی خندیدیم و هر روز یه اسم برات انتخاب میکنه ، راستی بهم گفت: زن دایی اگر دوست داری اسمش را بذار سینا من اصلا ناراحت نمیشم   فکرش را بکن مامان خیلی با محبته و واقعا من و بابایی هم خیلی دوستش داریم ، البته یه جورایی میشه گفت خیلی شاهد بزرگ شدنش بودیم چون از موقعی که بدنیا اومده خانه شان درطبقه پایینه و من هرروز اون را دیدم خیلی بهش وابسته شدم و خیلی خیلی هم دوستش دارم ، البته قراره خواهرش چند ماه زودتر از شما بدنیا بیاد که حسابی آپارتمان میشه پر از ریزه میزه های خوشمزه عزیزم .